کویر این هیچستان پراسراری که در آن، دنیا و آخرت، روی در روی هماند. دوزخ زمینش و بهشت، آسمانش، و مردمی در برزخ این دو، پوست بر اندام خشکیده، بریان؛ پیشانی، هماره پرچین؛ لبها همیشه چنان که گویی مرد میگرید یا دلش از حسرتی تلخ یا از منظرهای دلخراش میسوزد؛ ابروانی که چشمها را در دو بازویشان میفشرند و پناهشان میکنند و پلکهایی که همواره، از ترس، خود را از دو سو، بهم میخوانند و بر روی چشمها میافکنند تا پنهانشان کنند، و چشمها که همواره گویی مشت میخورند و به درون رانده میشوند و نگاههای ذلیلی که این چشمهای بیرمق و بگود افتاده کتمانشان میکنند و... اینها، همه، کار آن خورشید جهنمی کویر! که در کویر نگاه کردن دشوار است و باید چشمها را با دست سایه کرد تا کویر نبیند. که در کویر سایه را میپرستند و نه آفتاب را، شب را میخواهند و نه روز را، نه پرتو عنایت بزرگان، که سایهشان را و نه نور خدا...
شب کویر! این موجود زیبا و آسمانی که مردم شهر نمیشناسند. آنچه میشناسند شب دیگری است، شبی است که از بامداد آغاز میشود. شب کویر به وصف نمیآید. آرامش شب که بیدرنگ با غروب فرا میرسد ـ آرامشی که در شهر از نیمه شب، در هم ریخته و شکسته، میآید و پریشان و ناپایدار ـ روز زشت و بیرحم و گدازان و خفه کویر میمیرد و نسیم سرد و دلانگیز غروب آغاز شب را خبر میدهد.
شبهای تابستان دوزخی کویر شبهای خیالپرور بهشت است. مهتابش سرد و باز و مهربان است و لبخند نوازشگر خدا. مهتاب شهرها و سرزمینهای پر آب و آبادی است که مرطوب و چرکین و غمبار است. ماهی زرد و بیمار و ستارگانی همچون دانههای جوش صورت کبود و کثیف لکامه وقیح و بیشعوری که با پودرهای ارزان قیمت و وازلینهای کرباس چرکآلودی که از روی دملی برکندهاند، پنداشته است که زشتی نفرتآلود قیافه کهنه و بادکردهاش را ـ که زخم خشکه پشت پیر الاغی که جلش میزند یادآور آن است ـ میتواند بپوشاند و آن را گلبرگ نوشکفته سیمایی بنماید که با شکوفههای آتش شرم آرایش کرده و بر معصومیت زلالگونهاش، گلگونه شوق و ایمانی خدایی نشسته است. آسمان کویر! این نخلستان خاموش و پرمهتابی که هرگاه مشت خونین و بیتاب قلبم را در زیر بارانهای غیبی سکوتش میگیرم و نگاههای اسیرم را، همچون پروانههای شوق، در این مزرع سبز آن دوست شاعرم رها میکنم ـ نالههای گریهآلود آن روح دردمند و تنها را میشنوم، نالههای گریهآلود آن امام راستین و بزرگم را ـ که همچون این شیعه گمنام و غریبش ـ در کنار آن مدینه پلید و در قلب آن کویر بیفریاد ـ سر در حلقوم چاه میبرد و میگریست.چه فاجعهای است در آن لحظه که یک مرد میگرید!... چه فاجعهای!... کویر دکتر شریعتی